ناصر عزيز
سر انجام رسيدم
به زلال آبي حرف هايت
بگذار قبل هر سلامي
سيگاري روشن كنم
اين قدر اين چشم هاي تو ژشت آن ذره بين ظريف و مليح مي بيند كه آب نه آن آبي است كه تو مي بيني و جوي جوش مهرباني را در سرچشمه هاي زلال آن سو ها مي بيني
حالا بيا و اين شعر كوتاه پر حس تو را اينجوري بنويسم :
نه در دارد... نه پنجره اي ،اين كليد..دست تو چه مي كند؟